داستان های شیرین آمهراب اسدی بهداروند
شبیه اسد خان شیرکش و از نواده گان اسد خان
هنگامیکه خانه ما در شوشتر بود، از اقوام جلکان دو نفر بیشتر صله رحم را به جا می آوردند، و به ما سر میزدند، یکی مرحوم آعلیمراد اسدی برادر بزرگ خان گپ بود، و دیگری مرحوم آمهراب اسدی عموی خان گپ بود. جذابیت و مهربانی و محبت آمهراب بیش از انداره بود، و ما را که در سن کودکی بودیم بسیار به خود علاقمند کرده بود، او با وجود سن پیری هیبتی رستم گونه و صولتی شیر افکن داشت ، پدر میگفت این عمو زاده ما در جوانی بدلیل قدرت و زور بازوی بسیار با چنگ زدن در گل قالی آن گل را از قالی میکند و قالی را پاره میکرد. سینی مسین را مانند ورق کاغذ با دست پاره میکرد و بسیاری کارهای پهلوانی و محیرالعقول دیگر انجام میداد، آمهراب بدلیل قد رشید و هیکل ستبر خود پای بزرگی هم داشت ، که این یکی از مشخصه های اولاد اسد خان شیر کش هم بود. بخاطر پاهای بزرگ خود آمهراب بسختی می توانست کفش مناسب خود را پیدا کند و حتی گیوه ملکی نیز به اندازه پای او بسختی پیدا می شد، ما بچه ها هم که به داستانهای او علاقمند بودیم پس از آمدن او به مهمانی نزد ما پا افزار او را پنهان میکردیم و تا چند قصه برای ما تعریف نمی کرد ، پا افزار او پیدا نمی شد، و نمی گذاشتیم از نزد ما برود.
پدر میگفت :" من، چراغلیخان یاوری (رئیس اداره کشاورزی بعدی شوشتر) وآمهراب و چند تن دیگر از اقوام در ابتدا بعنوان قزاق در قلعه سلاسل شوشتر خدمت میکردیم . " این داستان چنین آغاز شد.
داستان" در شهر هیچکس از ما پاپهن تر نبود"
روزی که کشیک گشت بازار قیصریه نوبت آمهراب بود ، و آمهراب در بازار در حال گشت زنی بود، این اتفاق روی میدهد.
بازار سرپوشیده شوشتر 60- 70 سال پیش عمدتاً محل فروش انواع کالا از جمله پارچه ومنسوجات بود بیشتر پارچه فروشان بازار قیصریه از یک خانواده بزرگ بنام پاپن ( پاپهن) بودند، و بسیار متحد بودند، و در موارد لزوم دستجمعی به کمک هم میآمدند. آمهراب در حال گشت زنی در بازار بود، که یکی از کسبه به زبان شوشتری به او آهانتی کرد، و تصورمیکرد آمهراب شوشتری نمی داند، این اتفاق موجب مشاجره لفظی طرفین شد و کاربه زد وخوردکشید ، آمهراب میگفت قریب بیست نفر از بزازان قیصریه به او هجوم آوردند، واو ناچار شد، بتنهائی با آنها مقابله کند. چون قصد نداشت، به کسی صدمه بزند، مهاجمین را یکی یکی میگرفت و روی هم می انباشت، و خود روی آنها می نشست بناگاه یکی از آنها با نیم گز فلزی زیر چشم آمهراب زد و اورا زخمی کرد. پس از این واقعه مردم آنها را از هم سوا کردند، و آشتی دادند، وقتی آمهراب به قلعه بازگشت، بنی اعمام از وضع و حال او فهمیدند، که اتفاقی رویداده است. و جویای آن شدند، آمهراب گفت که پاپن ها او را زده اند. یکی از عموزاده گان که جوان ترو بسیار تنومند تر از آمهراب بود، بسیار خشمگین شد و به قصد انتقام از پاپن ها از قلعه بیرون رفت و تا شب در شهر گشت، وقتی به قلعه بازگشت دیگران از او نتیجه را سوال کردند، او رو به آمهراب کرد، و گفت :" خدا به کولت ! مُ که هر چه مِن شَر گشتم ، ندیم ،کسی پاس ز پا ایما پهن تر بو" mo ke harche men shar gashtom , nadim kasi pas ze iyma pahn tar bu
ترجمه معیار " خدا ی بالا سرتو (گواه است) که من هر چه در شهر گشتم ندیدم پای کسی از پای ما پهن تر باشد.".
نوروزتان با شاد کامی همراه باشد.